دقیقا 1 هفته طول کشید تا کارهای عقد انجام بشه..از صبحش یه استرس خاصی داشتم..وای خدا..اصلا باورم نمی شد که دارم همسر اریا میشم..خوشحال بودم..هیجان داشتم..حاضر و اماده توی اتاقم نشسته بودم..قاب عکس مامان تو دستام بود..داشتم باهاش حرف می زدم..از خودم..از اریا..از اینکه امروز راس ساعت 11 به عقد اریا در می اومدم..ای کاش مامان هم در کنارم بود..شاهد عقد تنها دخترش بود..ولی..از این همه ..فقط اه حسرتی بود که از سینه م بلند می شد..
روز قبلش با اریا رفته بودیم خرید..هر چی می دید رو بدون فوت وقت می خرید..هر چی هم بهش می گفتم اخه من این همه لباس رو می خوام چکارکنم؟.. می گفت:لازمت میشه..
قرار شد فردای روز عقدمون به طرف شمال حرکت کنیم..استرس داشتم..یک نوع ترس تو دلم نشسته بود که اذیتم می کرد..نمی دونستم عاقبت این کار چی میشه..اخرش من و اریا برنده ایم یا بازنده..فقط خدا می دونست..قاب عکس مامان رو گذاشتم رو میز کنار تختم..از جام بلند شدم..جلوی اینه ایستادم..
یه مانتوی سفید..شال شیری رنگ..کفش پاشنه بلند سفید..کیف شیری ست با شالم..ارایش ملایمی روی صورتم نشونده بودم..همه چیز اماده بود برای ورود اریا..داشتم تو اینه خودم رو برانداز می کردم که زنگ در زده شد..بعد از اون هم 2 تا تقه به در خورد..خودش بود..اریا..
به طرف در رفتم..کیفم رو انداختم رو شونه م..در رو باز کردم..مات و مبهوت نگاهش کردم..وای خدا چه خوش تیپ شده..کت و شلوار مشکی براق..پیراهن سفید..موهاش رو به حالت زیبایی داده بود بالا..ولی چند تار افتاده بود روی پیشونیش..صدای شوخ و مهربونش رو شنیدم..--خانمی اگر پسندیدی بذار بیام تو..
به خودم اومدم..لبخند زدم..از جلوی در رفتم کنار..اومد تو..در رو بستم..بوی ادکلنش مدهوش کننده بود..
جلو اومد..بازوهامو گرفت..نگاهمون تو هم قفل شد..لبخند به لب با صدای ارومی گفت :حاضری عزیزم؟..برای اولین بار بود عزیزم صدام می کرد..همیشه می گفت خانمی..یا بهارم..لبخندم پررنگ تر شد..-اره..پیشونیم رو بوسید..--این لباس خیلی بهت میاد..زیباتر شدی..اروم خندیدم و گفتم :تو که فوق العاده شدی..به یقه ش دست کشید .. پشت چشم نازک کرد و گفت :بله خانم..می دونم..
به شوخی زدم به بازوش..هر دو خندیدیم..منو در اغوش گرفت..چشمامو بستم..بوی عطرش رو به ریه هام کشیدم..-اریا..--جانم..-باورم نمیشه امروز من و تو رسما زن و شوهر میشیم..روی سرمو بوسید..
--باورت بشه عزیزم..امروز دیگه برای همیشه مال خودم میشی..هر دوی ما متعلق به همدیگه هستیم..-می ترسم..--ازچی؟!..-از اینده..از فردا و فرداهایی که قراره بیاد..واهمه دارم..
صداش ارومتر شد..-از اینده نترس بهار..چه بخوایم چه نخوایم فردا از راه میرسه..اینده با کوله ای پر از مشکلاتش میاد..
منو از خودش جدا کرد..دستامو گرفت تو دستش..زل زد تو چشمام..-ولی من و تو با هم..پشت به پشت هم جلوی این همه مشکلات می ایستیم..بهار..-بله..
چند لحظه سکوت کرد..ادامه داد :هیچ وقت..هیچ وقت دستم رو ول نکن..با من باش..مطمئن باش در اینصورت بزرگترین مشکلات هم نمی تونند ما رو از هم جدا کنند..قول میدی؟..سرمو تکون دادم..با عشق نگاهش کردم..-قول میدم..لبخند زد..
--خب اول باید صیغه رو فسخ کنیم..-باشه..نفس عمیق کشید..تو چشمام خیره شد و صیغه رو فسخ کرد..--بریم ..دیگه داره دیر میشه..عاقد منتظره..*******بسم الله الرحمن الرحیم..دوشیزه ی مکرمه..بهار سالاری..فرزند سامان..برای بار سوم می گویم..ایا وکیلم شما را به عقد و نکاح دائم اقای اریا رادمنش ..فرزند حامد.. با مهریه ی یک دست اینه و شمعدان و یک جلد کلام الله مجید..124 سکه تمام بهار ازادی..14 شاخه گل نرگس ..دراورم؟..ایا وکیلم؟..
بزرگتری تو جمع نبود که بگم با اجازه ی بزرگترا..مادرم نبود..پدرم نبود..هیچ کسی رو نداشتم که ازش اجازه بگیرم..چشمام به اشک نشست..ولی سعی کردم اروم باشم..
به اریا فکر کردم..اونو داشتم..عشقم..پیشم بود ..-بلـه..همگی دست زدند..اریا 3 تا از دوستانش رو به عنوان شاهد اورده بود..نوید هم بود..گرمی دست اریا رو به روی دستم حس کردم..دستمو گرفت تو دستش..حلقه ی زیبایی رو به دستم کرد..دیروز که با هم رفته بودیم بیرون برام خریده بود..
تنها یادگاری از مادرم..یک انگشتر بود..انگشتر مردونه ای که مامان همیشه می گفت متعلق به عشقش بوده..یعنی ماهان..همیشه فکر می کردم مامان عاشق باباست و این انگشتر ماله اونه..ولی الان می دونستم که این انگشتر متعلق به ماهان بوده و من امروز..اون انگشتر رو..به انگشت اریا کردم..نگاهش کرد..با لبخند سرشو بلند کرد..تو چشمام خیره شد..نگاهش مشتاق بود..گیرا..من رو هم به هیجان می اورد..
همگی از جامون بلند شدیم..دوستانش و نوید بهمون تبریک گفتند..دوستانش هر کدوم یک سکه به عنوان کادوی عقد بهمون دادند....نوید هم یک ساعت زیبا و شیک به من یکی هم به اریا داد..کادوی زیبایی بود..از همگی تشکر کردیم..
اریا دستمو گرفت .. منو با خودش پشت میز حاج اقا برد ..--ببخشید حاج اقا..می خواستم یه چیز دیگه رو هم به مهریه ی عروس خانم اضافه کنید..
با تعجب نگاهش کردم..حاج اقا گفت :چی پسرم؟..اریا یک سند از توی جیبش در اورد و گذاشت رو میز..-من و همسرم قبلا به هم محرم بودیم..صیغه ی محرمیت خونده بودیم..مهریه ش رو ندادم..از قبل می خواستم که این زمین مهریه ش باشه..حالا می خوام به عنوان مهریه به ایشون داده بشه..
چشمام از زور تعجب گرد شده بود..اریا چی داره میگه؟..بهت زده گفتم :اریا..!!..نگاهم کرد..با لبخند سرشو تکون داد..--باشه پسرم..کارهاشو انجام میدم..وارد سند ازدواجتون می کنم..--ممنونم حاج اقا..دست من رو گرفت ..هر دو روی صندلی نشستیم..
قبل ازاینکه حرفی بزنم خودش شروع کرد:بهار من تورو صیغه ی خودم کرده بودم..باید بهت مهریه می دادم..این حق توست و واجبه..-خب درسته..ولی نه زمین..1 شاخه گل هم قبول بود..-- ولی من برای تو این زمین رو در نظر گرفته بودم..یه زمین تو شمال..جای قشنگیه..فکر می کنم خوشت بیاد..-ولی اخه..اریا..--ولی و اما نیار عزیزم..خودم خواستم..همه چیز من متعلق به توست..
با شرمندگی نگاهش کردم..اریا تک بود..هیچ فکر نمی کردم همچین کاری رو بکنه..واقعا غافل گیرم کرد..
-در برابر این همه خوبی چیزی ندارم که بهت بدم..اصلا نمی دونم چی بگم..--این چه حرفیه بهار؟..همین که حاضر شدی با من ازدواج کنی..همین که با این همه مشکلات تنهام نمیذاری برای من همه چیزه..من هیچی جز عشق از تو نمی خوام..
با شیفتگی نگاهش کردم و گفتم :همه ی وجودمو بهت میدم ..عشق و دوست داشتنم از همه ش بالاتره..اروم خندید..
نوید :به به.. مرغ عشقامون چی تو گوش هم بق بقو می کنند؟!..اریا خندید و نگاهش کرد..--از کی تا حالا مرغ عشقا بق بقو می کنند؟!..نوید خندید و به من و اریا اشاره کرد..
--مرغ عشق های ما که بق بقو می کنند..بقیه رو نمی دونم..
اریا اخم کمرنگی کرد و چپ چپ نگاهش کرد..من و نوید خندیدیم..
نوید چندتا عکس یادگاری ازمون گرفت..دوستان اریا همون جلوی در محضر باهامون خداحافظی کردند و دعوت اریا رو برای صرف ناهار توی رستوران به بعد موکول کردند..هر 3 سوار ماشین شدیم..من و اریا کنار هم نشسته بودیم..نوید رانندگی می کرد..اریا رو به نوید گفت :تو با خودت ماشین نیاورده بودی؟!..--نه با بچه ها اومدم..کجا برم اقا داماد؟..-یه رستوران به انتخاب خودت..--ای به چشم..
اون روز ناهار مهمون اریا بودیم..با شوخی های نوید بهمون خوش گذشت..در همه حال نگاه گرم اریا رو روی خودم حس می کردم..بهم ارامش می داد..نوید جلوی در خونه نگه داشت..ازش بابت زحماتش تشکر کردم و خداحافظی کردم ..از ماشین پیاده شدم که اریا هم همراه من پیاده شد..رو به روم ایستاد..-- من میرم خونه..لباسامو عوض می کنم و میرم ستاد..عصر بر می گردم..به چیزی احتیاج نداری؟..با لبخند نگاهش کردم..-نه..فقط زود برگرد..منتظرت هستم..
لبخند جذابی به روی لبهاش نشست..--باشه خانمی..حتما..مواظب خودت باش..خداحافظ..-تو هم همینطور..خدانگهدار..
سوار ماشین شد..کلیدم رو در اوردم و در رو باز کردم..نگاهی به انتهای کوچه انداختم..رفتم تو و در رو بستم..پشتمو به در چسبوندم..چشمامو بستم..نفس عمیق کشیدم..-خدایا شکرت..بالاخره تموم شد..الان دیگه همسر اریا بودم..بالاخره به عشقم رسیدم..*******--بهت تبریک میگم اریا..بهار دختر خوبیه..لیاقت همو دارید..-ممنونم..بهار فوق العاده ست..از محکم بودنش..اراده ش خوشم میاد..قلب پاک و مهربونی داره..نوید با لبخند سرش را تکان داد..*******تصمیم گرفتم برای شام باقالی پلو با گوشت درست کنم..تازه کارم تموم شده بود..به ساعت نگاه کردم..هنوز 1 ساعتی وقت داشتم..رفتم حمام..یه دوش گرفتم..وای چه خوبه..خستگیم در رفت..
از حموم اومدم بیرون..دور موهام رو حوله پیچیدم..یه تاپ به رنگ سرخ که یقه ش نسبتا باز بود و طرح های زیبایی جلوش داشت..یک شلوار مشکی براق که هر دوتا پاچه ی شلوار تا نزدیک زانو چاک داشت..خیلی خوشگل بود..زمانی که با اریا رفته بودیم خرید این لباس رو به سلیقه ی خودش برام خریده بود..
رفتم جلوی اینه..کمی به خودم نگاه کردم..از حرارت و بخار حموم صورتم گل انداخته بود..به دست و صورتم کرم مالیدم..کمی هم عطر به موچ دستام و زیر گردنم زدم..حوله رو از دور موهام باز کردم..سشوار رو زدم به برق و خشکشون کردم..از بس بلند بود به راحتی خشک نمی شد..هنوز کمی نم داشت که بی خیالش شدم..شونه شون کردم و با گیره ی بزرگی به رنگ نقره ای موهامو پشت سرم جمع کردم..همون موقع صدای زنگ در رو شنیدم..مطمئنا اریاست..باید بهش کلید خونه رو می دادم تا پشت در نمونه..
مانتوم رو روی لباسم پوشیدم..شالم رو انداختم رو سرم و از خونه رفتم بیرون..
در رو باز کردم..خودش بود..با لبخند وارد حیاط شد..-سلام..--سلام خانمی..دستاشو به هم مالید و گفت :بریم تو ..سرده سرما می خوری..
دستشو گذاشت پشتم..هر دو وارد خونه شدیم..از همون جلوی در بو کشید و با اشتیاق گفت :اوممممم چی پختی که بوش کل خونه رو برداشته؟!..با لبخند گفتم :باقالی پلو با گوشت..دوست داری؟..شیطون نگاهم کرد وگفت :دوست که دارم.. ولی نه به اندازه ی تو..اروم خندیدم..
-بنشین تا برات چایی بیارم..--باشه پس بذار یه ابی به دست و صورتم بزنم میام..-باشه..
رفتم تو اشپزخونه..دوتا فنجون چای ریختم و برگشتم..هنوز نیومده بود..سینی رو گذاشتم زمین..مانتو و شالم رو در اوردم..
رفتم تو اشپزخونه تا شام رو اماده کنم..اشپزخونه مون اپن نبود..برای همین دیده نمی شدم..با شنیدن صدای در فهمیدم اومده تو..زیر قابلمه ی برنج رو خاموش کردم..همه چیز اماده بود..از اشپزخونه رفتم بیرون..داشت چایی می خورد..سرشو چرخوند ..با دیدن من چایی پرید تو گلوش و به سرفه افتاد..
هل شدم..سریع رفتم طرفش و با دست اروم به پشتش زدم ..دستشو اورد بالا که یعنی نزن..دستمو کشیدم عقب..-خوبی؟!..صورتش سرخ شده بود..سرشو تکون داد..ولی هنوز سرفه می کرد..رفتم تو اشپزخونه براش اب اوردم..یک نفس سر کشید..حالش بهتر شده بود..کنارش نشستم..به روم لبخند زد..به صورتش دست کشید..عرق کرده بود..
-چی شد یهو؟!..چرا چایی پرید تو گلوت؟!..نگاهش تو چشمام خیره بود..-حواسم پرت شد..با لبخند گفتم :به چی؟!..--به تو..
لبخندم محو شد..سرخ شدم..نگاهی به خودم انداختم..ای وای..خب حق داره بنده خدا..با تاپ یقه باز و این شلواری که هر کدوم از پاچه هاش تا زانو چاک داشت جلوش نشستم..توقع دارم ریلکس باشه؟!..تا حالا جلوش اینجوری لباس نپوشیده بودم..سرمو انداختم پایین..تک سرفه ای کرد تا هر دو از جو سنگینی که بینمون به وجود اومده بود بیرون بیایم..ولی من هنوز سرم پایین بود..
--به خاطر این بوی خوش غذات کم کم دارم از حال میرم..پس رحم کن بیار بخوریمش..اروم سرمو بلند کردم..به روی لباش لبخند بود..نگاهش اروم بود..لبخند کمرنگی زدم..از جام بلند شدم..-باشه الان میارم..--پس منم میام کمکت..همراه من وارد اشپزخونه شد..سفره رو برد که بندازه..من هم غذا رو کشیدم..
شام رو خوردیم..ولی تمام مدت سنگینی نگاه اریا رو به خوبی روی خودم حس می کردم..اینبار اروم که نشدم هیچ قلبم دیوانه وار توی سینه م شروع به تپیدن کرد..هیجان داشتم..
بعد از شام نذاشت ظرفارو بشورم..خودش شست..کنارش ایستاده بودم و نگاهش می کردم..کمی باهام صحبت کرد..که وقتی با اقابزرگ و خانواده ش رو به رو شدم بگم اسمم بهار احمدی هست ..پدر و مادرم هر دو تو یه تصادف فوت کردند..فامیلام همه خارج از کشور هستند..وخیلی سفارش های دیگه که دقیق به همشون گوش می کردم و به حافظم می سپردم..بعد از اون رفتیم تو اتاق من تا وسایلم رو برای فردا جمع کنم..قرار شد فردا صبح از اینجا بریم خونه ی خودش تا چمدونش رو برداره و از همون طرف هم به مقصد شمال حرکت کنیم..
با خمیازه ی اولی که کشید از جام بلند شدم تا رختخوابش رو بندازم..-کجا میری؟!..--میخوام رختخوابت رو بندازم..بلند شد..--بشین خودم میندازم..
رفت تو اتاق..رختخواب ها رو اورد..فکر می کردم مثل همیشه جدا میندازه ولی اینبار یه تشک دونفره اورده بود.. از زور هیجان دستام می لرزید..به هم فشارشون دادم..تشک رو پهن کرد و ملحفه کشید روش..نشست رو تشک..داشت دکمه های پیراهنش رو باز کرد..لامپ رو خاموش کردم..به طرفش رفتم..روی تشک نشستم..پیراهنش رو در اورد..نور مهتاب به داخل اتاق تابید..یه زیرپوش رکابی سفید تنش بود..گیره م رو باز کردم..نمی دونستم امشب می خواد چطور تموم بشه..برای همین هیجان داشتم..طبق عادت هر شبم تو موهام دست کشیدم و ریختم یک طرف شونه م .. دراز کشیدم..پتوم رو انداختم روم..نگاهش کردم..دستش رو گذاشته بود رو زمین و بهش تکیه داده بود..با لبخند نگاهم می کرد..توی اون فضای نیمه تاریک هم می شد فهمید که نگاهش چقدر شیطونه..-نمی خوای بخوابی؟!..--چرا می خوابم..-خب بخواب دیگه..لبخندش پررنگ تر شد..--چشــــم..
در کمال تعجب گوشه ی پتوم رو زد بالا و اومد زیر پتوی من خوابید..شونه م رو گرفت و بلندم کرد..دستشو گذاشت زیر سرم..اون یکی دستش رو هم دورم حلقه کرد..بازوهام برهنه بود..بازوهای اریا هم برهنه بود..گرمای وجودش رو به من منتقل می کرد..از حرارت اغوشش تنم گرم شده بود..لباش رو به گوشم نزدیک کرد..لاله ی گوشم رو بوسید..باران بوسه هاش شروع شد..صورتم رو غرق بوسه کرد..منو برگردوند سمت خودش..روبه روی هم بودیم..چشم تو چشم..سرشو فرو کرد تو موهام..نفس عمیقی کشید..زمزمه کرد :عاشق عطر موهاتم بهارم..
گرمی نفس هاش لابه لای موهام می پیچید..گردنم رو بوسید..در همون حال بازوهام رو نوازش می کرد..خدایا وجودش پر از حرارته..دستاش پوست تنم رو ذوب می کنه..بهم گرما می بخشید..این گرما و حرارت بهم ارامش می داد..
روم خم شد..نگاهم تو نگاهش گره خورده بود..چشم ازش بر نمی داشتم اون هم همینطور..صورتشو اورد پایین..حرارت واقعی..به روی لبهاش بود..با بوسه ای که بر لبم زد این رو با تمام وجود حس کردم..چند بوسه ی اروم بر لبم زد..بعد از اون با ولع شروع به بوسیدنم کرد..به طوری که هم خودم نفس کم اورده بودم هم اریا..عشقمون گرم بود..وجودمون رو به اتیش می کشید..
لبام رو ول کرد..نفس نفس می زد..در همون حال زیر گوشم با صدای لرزانی گفت :بهار..عزیزم..من..زمزمه وار گفتم :تو چی اریا؟!..صورتشو به صورتم مالید و گفت :نمی تونم..نمی خوام..الان نه..
هنوز نفس نفس می زد..چی رو داره سرکوب می کنه؟!..نیازشو؟!..-چیBR رو نمی خوای اریا؟!..مگه امشب..--نه بهار..اینجوری نه..
زیر چونه م رو بوسید..--می خوام برات جشن عروسی بگیرم..بریم ماه عسل..می خوام اولین رابطمون به یادموندنی باشه..برامون بهترین خاطره رو رقم بزنه..الان نه..الان وقتش نیست بهار..
حرفاشو قبول داشتم..فکر نمی کردم بخواد برام جشن عروسی بگیره..فکر می کردم در همین حد که به عقدش در بیام تمومه..ولی اریا در همه حال منو غافلگیرمی کرد..
-اریا من با هر نظری که تو بدی موافقم..ولی من الان زنتم..تو هم حتما نیازهایی داری..من باید برات برطرفش کنم..خب اگر..سرشو اورد بالا..تو چشمام نگاه کرد..زیر لب گفت :درسته..هم من به تو نیاز دارم هم تو به من..انکارش نمی کنم..سرکوبش هم نمی کنم..ولی همین که دارمت..همین که در کنارمی..همین که می تونم ازاین فاصله ی نزدیک گرمیه وجودت رو حس کنم..برام کافیه..یادته بهت چی گفتم؟ هر چیزی تو وقت خودش جذابه..عشق..دوست داشتن..محبت..این رابطه هم باید تو زمان خودش انجام بشه..اونجوری برامون بالاترین و بهترین خاطره میشه..من اینو می خوام..
اریا درست می گفت..تموم حرفاشو قبول داشتم..-باشه..باهات موافقم..با لبخند تو جاش نشست..زیر پوشش رو در اورد..چشمام گرد شد..انداختش کنار تشک..وقتی نگاه منو دید زد زیر خنده..--چرا اینجوری نگام می کنی؟!..با تعجب گفتم :مگه نگفتی که..انگشتشو گذاشت رو لبم..روم خم شد..زمزمه وار گفت :گفتم رابطه ی نزدیکمون باشه برای وقتی که برات جشن عروسی گرفتم..ولی نمی تونم از گرمیه وجودت بگذرم..می خوای این رو ازم دریغ کنی؟!..اگر اذیت میشی باور کن که..اینبار من انگشتم رو گذاشتم رو لباش..-نه اریا..این چه حرفیه..من و تو الان زن و شوهریم..گفتی رابطه ی خیلی نزدیک رو بذاریم به وقتش..این حرفت رو قبول دارم..ولی نمی خوام مانع معاشقمون بشم..منم بهت نیاز دارم..
لبخند زد..من هم به روش لبخند زدم..محکم منو تو اغوشش گرفت..باهام کاری نداشت..گذاشته بود به وقتش..عاشقش بودم..اینکه ادم ضعیف النفسی نبود..اینکه خوددار بود..اینکه همین امشب می تونست به راحتی کار رو تموم کنه ولی اینکارو نکرد..دوستش داشتم..اریا فوق العاده بود..این رفتار و اخلاقش ..باعث می شد بیش از پیش شیفته ش بشم..
اون شب تو اغوشش گم شدم..تو باران بوسه هاش غرق شدم..از گرمی وجودش جون گرفتم..و در اخر هر دو در ارامش کامل ..در اغوش هم به خواب رفتیم..تو مسیر شمال بودیم..هنوز هم استرس داشتم..نمی دونستم اخرش می خواد چی بشه..یا اصلا چطور تموم میشه..اریا چندبار بین راه نگه داشت..هر دفعه یه چیزی می گرفت تا بخوریم..ولی من هیچی از گلوم پایین نمی رفت..انگارکه یه توده ی بزرگ راه گلوم رو بسته بود..جمله ش باعث شد وحشتم چندبرابر بشه..--رسیدیم..
سرکوچه نگه داشت..با نگاه پر از اضطرابم زل زدم به کوچه..نمی دونستم کدوم دره..همه ی خونه ها ویلایی و بزرگ بودند..اریا با انگشت به کوچه اشاره کرد وگفت :اون در سفید رنگ رو می بینی؟..دست راست.. در چهارم..اونجا ویلای اقابزرگه..سرمو تکون دادم..-اره..دیدم..لرزش صدام کاملا محسوس بود.. نگاهم کرد..--بهار..چرا رنگت پریده؟!..لب های خشکیده م رو با زبونم تر کردم ..نگاهمو به کوچه دوختم..-اریا استرس دارم..نمی دونم چرا..ولی می ترسم..چیزی نگفت..گرمی دستش رو به روی دستم حس کردم..نگاهش کردم..با لحن پر از ارامشی گفت :نترس بهار..من که گفتم اتفاقی نمیافته..باید محکم باشی..اگر می خوای همه چیز به خوبی پیش بره نباید بشکنی..وقتی وارد خونه شدیم امکان داره با برخوردهای خوبی از جانب افراد خانواده م مخصوصا اقابزرگ رو به رو نشی..پس قوی باش و این حرف ها رو نادیده بگیر..باشه؟..
سخت بود..خیلی سخت..اینکه بشنوم و دم نزنم..ولی مجبور بودم..باید تحمل می کردم..-باشه..لبخند زد..ماشین رو روشن کرد..رو به روی خونه نگه داشت..هر دو پیاده شدیم..به طرف در رفت..کنارش ایستادم..--سمت راست این باغ یه ویلای دیگه ساخته شده که کسی ازش استفاده نمی کنه..مدتی که اینجا هستیم من و تو اونجا زندگی می کنیم..درضمن مادرم و خاله م هر روز اینجان..تنها نیستیم..ویلای من هم زیاد از اینجا فاصله نداره..حتما به اونجا هم سر می زنیم..در تایید حرفاش سرمو تکون دادم..
زنگ رو فشرد..--کیه؟..--باز کن مادر..زن با خوشحالی گفت :اریا تویی مادر؟!..بیا تو..خوش اومدی..در باز شد..اریا با لبخند دستشو گذاشت پشتم..هر دو وارد شدیم..نگاهم روی باغ و ویلایی که در انتها قرار داشت ثابت موند..واقعا زیبا بود..طرف راست درخت های میوه..طرف چپ هم پر ازدرخت بود..در انتها ویلایی با نمای سفید خودنمایی می کرد..--بریم تو..حرکت کردیم..به ویلا نزدیک تر می شدیم از اونطرف هم اضطرابم بیشتر می شد..اریا دستمو تو دستش گرفت..گرم بود..ولی دست من از یه تیکه یخ هم سردتر بود..زیر گوشم گفت :اروم باش..ای کاش می شد اروم باشم..ولی..
در ویلا باز شد..یک زن میانسال از ویلا خارج شد..با خوشحالی به اریا نگاه کرد ..دهان باز کرد حرفی بزنه که نگاهش به دست من و اریا افتاد..اریا فشار خفیفی به دستم داد..با لبخند رو به مادرش گفت :سلام مادر..به به چه استقبال گرمی..ولی مادرش بی توجه به اریا نگاهش رو به من دوخته بود..زیر لب سلام کردم..جواب نداد..من من کنان در حالی که نگاهش پر ازتعجب بود رو به اریا گفت :این..این دختر کیه اریا؟!..چرا..به دستامون اشاره کرد و چیزی نگفت..انگار حالش زیاد خوب نبود..رنگش هم پریده بود..اریا به داخل اشاره کرد و با همون صدای ارومش گفت : بریم داخل ..براتون میگم..رو به من گفت :برو تو عزیزم..چشمای مادرش از زور تعجب گرد شد..زیر لب گفت :عزیزم؟؟!!..اریا..این ..--می دونم مادر..بریم تو..من و بهار خسته ایم..داخل همه چیزو براتون میگم..مادرش بهت زده از جلوی در کنار رفت..اریا دستشو گذاشت پشتم..هر دو زیر سنگینی نگاه مادرش وارد ویلا شدیم..
من و اریا روی مبل..توی سالن درست کنار هم نشسته بودیم..هنوز دستمو ول نکرده بود..توی این موقعیت هی سرخ و سفید می شدم..ولی تمام سعیم بر این بود که تابلوبازی در نیارم..
مادرش با همون لحن متعجب گفت :اریا ..پسرم زودباش توضیح بده..دارم سکته می کنم ..اریا خیلی ریلکس به من اشاره کرد و گفت :معرفی می کنم..عروستون بهار..به مادرش اشاره کرد وگفت :بهارجان ایشون هم مادرم هما هستند..
لبخند زدم و نگاهش کردم..-خوشبختم..ولی مادرش با دهان باز نگاهش روی منو اریا می چرخید..بهت زده گفت :چ..چی گفتی؟!..عروس من؟!..--درسته..من و بهار ازدواج کردیم..همین دیروز عقد کردیم..--ولی..اخه..این چطور ممکنه؟!..اریا..اقابزرگ..میان حرفش پرید وگفت :اقابزرگ خونه ست؟..--نه..بیرونه..الاناست که پیداش بشه..توروخدا همه چیزو بگو ..تا سکته نکردم بگو اینجا چه خبره؟!..
اریا در کمال خونسردی همه چیز رو برای مادرش تعریف کرد..البته همه چیز که نه..همون چیزهایی که قرار بود بگه..مادرش لحظه به لحظه متعجب تر می شد..اریا سکوت کرد..همه چیز رو گفته بود..-- این تموم ماجرا بود..الان بهار عروس شماست..مادر می خوام باهاش همون رفتار رو داشته باشید که ازتون توقع دارم..منطقی و اروم..
مادرش سکوت کرده بود..زل زده بود به من..نگاهش سنگین بود..سرمو انداختم پایین..
صدای گرفته ی مادرش رو شنیدم :همیشه ارزوم بود عروسیتو ببینم پسرم..اینکه دست عروسمو بگیری بیاری تو خونه ت..ولی هیچ وقت فکرشو نمی کردم اینطور بشه..اریای من اهل اینکارا نبود..نکنه به خاطر حرف های اقابزرگ اینکارو کردی؟!..سرمو بلند کردم..به اریا نگاه کردم..خونسرد بود..
با لحن قاطعی گفت :این چه حرفیه مادر؟..ازدواجه من و بهار از روی عشق بود..مگه بچه م که به خاطر سر باز زدن از دستورات اقابزرگ دست به چنین کاری بزنم؟..ازدواج که بچه بازی نیست..
مادرش نفس عمیقی کشید..لبخند کمرنگی زد..از جاش بلند شد..به طرفم اومد..رو به روم ایستاد..دست اریا رو ول کردم..از جام بلند شدم..سرم پایین بود..
صدای اروم و مهربونش رو شنیدم..--سرتو بالا بگیر دخترم..سرمو بلند کردم..نگاهش کردم..اشک تو چشمام حلقه بسته بود..به گونه م دست کشید..نگاهش مهربون بود..
--اریای من انتخاب اشتباه نمی کنه..بچه م رو می شناسم..امیدوارم همینطور باشه که خودش میگه ..
لبخند زدم..اریا هم از جاش بلند شد..رو به مادرش گفت :مطمئن باشید همینطوره مادر..بهار دختر فوق العاده ایه..کم کم باهاش اشنا می شید..اون موقع پی به حرفای من می برید..
صدای در اومد..لبخند از روی لب های مادرش محو شد..رنگش پریده بود..با صدای مضطرب و لرزانی گفت :اقابزرگ اومد..وای خدا بخیر کنه..
رو به اریا گفت :برید بالا تو یکی از اتاق ها..فعلا نباید اقابزرگ شماها رو ببینه..الان زنگ می زنم هاله هم بیاد..باید با اقابزرگ حرف بزنیم..زودباشید..الان میاد تو..
صدای باز شدن در ویلا رو شنیدیم..اریا بی معطلی دستمو گرفت و به طرف پله ها رفت..قبل از اینکه اقابزرگ وارد سالن بشه ما از پله ها بالا رفتیم..
در یکی از اتاق ها رو باز کرد..رفتیم تو..در رو بست..هر دو نفس نفس می زدیم..اریا یک دفعه زد زیر خنده..نگاهش کردم..با خنده گفت :عجب موش وگربه بازی شده..اروم خندیدم و چیزی نگفتم..نگاهی به اتاق انداختم..دور تا دور دیوار اتاق پر از قاب عکس بود..یه ساعت قدیمی بزرگ هم گوشه ی دیوار بود..
داشتم یکی یکی قاب عکسا رو نگاه می کردم که گرمی دست های اریا رو دور کمرم حس کردم..از پشت چسبید بهم..سرمو به سینه ش چسبوندم..حلقه ی دستاشو تنگ تر کرد..-اریا تا کی مجبوریم اینطور نقش بازی کنیم؟!..نفس عمیقی کشید وگفت :تا وقتی اقابزرگ از خر شیطون به خیر و خوشی پیاده بشه..لبخند زدم ..
تقه ای به در خورد..از هم فاصله گرفتیم..اریا به طرف در رفت..مادرش پشت در بود..بدون اینکه نگاهم کنه با صدای ارومی رو به اریا گفت :بیا بیرون کارت دارم..اریا چند لحظه به مادرش نگاه کرد..برگشت و رو به من گفت :زود بر می گردم..در رو از تو قفل کن..-باشه..
نگاهم نگران بود..همین که ازاتاق رفت بیرون در رو قفل کردم..سرتا پام می لرزید..از رودررو شدن با اقابزرگ وحشت داشتم..کسی که پدرم رو کشته بود..حق نبود..نه..این کار درست نبود..قانون باید پدرم رو مجازات می کرد نه اقابزرگ..این قانون اقابزرگ رو قبول نداشتم..با این حال طبق وصیت مادرم باید عمل می کردم..1 ساعت از رفتن اریا می گذشت..ولی اریا هنوز برنگشته بود..*******مادرش در اتاق را بست..به اریا نگاه کرد..--اقابزرگ فهمیده اومدی..ماشینت رو جلوی در دیده..بهش گفتم رفتی بالا استراحت کنی..می خواد ببینت..
اریا به تکان دادن سر اکتفا کرد..مادرش به او خیره شده بود..نگاهش مشکوفانه بود..اریا :چیزی شده؟!..مادرش با شک نگاهش کرد و گفت :اریا من مادرتم درسته؟!..-البته..--من بزرگت کردم..از اب و گل درت اوردم..تو پسرمی..می شناسمت..می دونم همینجوری دست یه دختر رو نمی گیری بدون اجازه ی من و پدرت ببری عقدش کنی..بعد هم بیاریش تو خونه ت..-چه می خوای بگی مادر؟!..--تو داری یه چیزی رو از من پنهون می کنی..حقیقت رو بگو اریا..-من که همه چیز رو گفتم..ناگفته ای باقی نمونده..مگه شما بهار رو قبول نکردید؟..-نه..هنوز قبولش نکردم..اریا متعجب گفت :پس اون حرفا که..میان حرفش پرید وگفت :اره..اون حرفا رو جلوی اون دختر زدم..فقط برای اینکه شخصیتت رو زیر سوال نبرده باشم..چون فکر می کردم پسرم عاقله..نمی خواستم جلوی اون دختر شخصیت و غرورت خورد بشه..ولی الان که فقط من و تو توی این اتاق هستیم..می خوام از زبونت حقیقت رو بشنوم..بگو چرا اینکارو کردی؟..
اریا کلافه دستی به موهایش کشید..نگاهش را به زمین دوخت و گفت :چه کاری؟!..--چرا بدون اجازه ی من و پدرت عقدش کردی؟!..اصلا این دختر کیه؟!..
نفسش را بیرون داد..به مادرش نگاه کرد..با لحن جدی گفت :این دختر همسر منه..اینکه چرا اینکارو کردم باید بگم چون عاشقشم..مادر من بهار رو دوست دارم..بحث امروز و دیروز نیست..خیلی وقته فهمیدم دوستش دارم..اون از همه ی مشکلات من خبر داره..می دونه اقابزرگ مخالف ازدواج من با هر کسی جز بهنوشه..می دونه الان همه بهنوش رو نامزد من می دونند..اون دختر با من تو تمام مشکلاتم بوده..توی این مدت خیلی بلاها به سرمون اومده..ولی هر مشکلی رو از سر راهمون برداشتیم..فقط به خاطر عشق و احساسی که بینمون بوده..
-اینها دلیل نمیشه که دست این دختر رو بگیری وبدون اجازه ی بزرگترت ببری عقدش کنی..- مادر من اریام..31 سالمه..می تونم برای خودم..برای زندگی و اینده م تصمیم بگیرم..پسر 20 ساله نیستم که یکی هوامو داشته باشه..
هما رو به رویش ایستاد..به پسرش نگاه کرد..--اریا عوض شدی..یادمه همیشه تا اسم یه دختر رو برای ازدواج جلوت میاوردم بدون اینکه جوابمو بدی از زیرش در می رفتی..هربار سر همین موضوع باهات بحثم می شد..ولی تو زیر بار نمی رفتی..تو روی اقابزرگ ایستادی..کاری کردی که هیچ کس نتونست انجام بده..برای چی اریا؟!..برای کی؟!..
اریا با صدای نسبتا بلندی گفت :به خاطر عشقم مادر..به خاطر بهار..اون موقع که جلوی اقابزرگ ایستادم هنوز عاشقش نشده بودم..هنوز نمی دونستم می تونم دل ببندم..انقدر اطرافیانم بهم تلقین می کردن که قلبم از سنگه و هیچ چیز درش نفوذ نمی کنه که خودم باورم شده بود..به قلبش اشاره کرد وادامه داد :این قلب از سنگ نبود مادر..روح داره..خون درش جریان داره..این قلب احساس حالیشه..تونست عشق رو در خودش جای بده..انقدر بهار رو دوست دارم که به خاطرش از جونم هم می گذرم..نه اقابزرگ و نه هیچ کس دیگه نمی تونه جلوی من رو بگیره..هر کس به بهار احترام نذاره..هر کس بخواد اذیتش کنه..هر کس باعث رنجشش بشه..باید قیده اریا رو هم بزنه..این حرف اخرم بود مادر..
با قدم های بلند از اتاق خارج شد..هما مات و مبهوت سرجایش ایستاده بود..باورش نمی شد..پسرش..اریا..این حرف ها را زده باشد..
ناخداگاه لبخند کمرنگی روی لبانش نقش بست..رفتار اریا او را یاد برادرش ماهان می انداخت..او هم به سرسختیه اریا بود..در عشق ثابت قدم بود..محکم می ایستاد و از عشقش دفاع می کرد..هنوز هم استقامت های برادرش در مقابل اقابزرگ را فراموش نکرده بود..
زیر لب زمزمه کرد :بچه ی حلال زاده به داییش میره..ولی از خدا می خوام سرنوشتش مثل ماهان نشه..خدا همیشه پشت و پناهش باشه..تقدیر رقم می خوره..دست ما نیست..نمیشه باهاش جنگید..هر چی قسمت باشه همون میشه..
تقه ای به در خورد بعد از اون صدای اریا رو شنیدم..-باز کن بهار..سریع در رو بازکردم..اومد تو..نگاهم کرد..لبخند زد و گفت :اقابزرگ فهمیده من اینجام..هنوز از حضور تو خبر نداره..من میرم پایین ..ظاهرا می خواد منو ببینه..
با نگرانی نگاهش کردم وگفتم :باشه برو..ولی مواظب خودت باش..اروم خندید وگفت :نترس.. اقابزرگ اونقدرها هم ترسناک نیست..کاری با من نداره..زود بر می گردم..سرمو تکون دادم..از اتاق بیرون رفت..ولی من هنوز نگرانش بودم..هم نگران اون و هم نگران اوضاعی که درش بودیم..واقعا سخت بود..این اضطراب ها..استرس و تشویشی که به جونم افتاده بود..واقعا عذاب اور بود..خدایا همه چیز رو بخیر بگذرون..*******اریا از پله ها پایین رفت..می دانست اقابزرگ اکثر مواقع کجا می نشیند..بالاترین جای سالن روی صندلی مخصوصش نشسته بود..رنگ نگاه اریا جدی بود..حالت صورتش سخت و سرد بود..لحنش خشک بود..نباید خودش را ببازد..بازی تازه شروع شده بود..
رو به روی اقابزرگ ایستاد..-سلام..
به عصایش تکیه داده بود..نگاه سردش را به اریا انداخت..با تکان دادن سر جوابش را داد..اریا در دل پوزخند زد..هیچ وقت نشده بود که اقابزرگ جواب سلام کسی را درست و حسابی بدهد..واقعا ادم مغروری بود..
با دست به صندلی اشاره کرد :بنشین..روی صندلی نشست..پا روی پا انداخت..نگاه هر دو به یکدیگر جدی بود..
--می دونم که از موضوع نامزدیت با بهنوش خبر داری..اریا با لحنی قاطع و در عین حال ارامی گفت :بهنوش نامزد من نیست..اقابزرگ نگاه تندی به او انداخت..--لازم نمی بینم حرف های گذشته رو دوباره تکرار کنم..پس ساکت شو و حرف اضافه هم نزن..-حرف اضافه؟!..هه..شما مگه به کسی اجازه می دید حرف بزنه که حالا این چند کلمه رو حرف اضافه می خونید؟..
با صدای بلندی گفت :اریا..بیش از حد گستاخ شدی..-نه اقابزرگ..خودتون خوب می دونید من اهل گستاخی نیستم..می خوام حرفمو بزنم..سرخود رفتید جلو و بهنوش رو خواستگاری کردید..باز هم به اختیار خودتون رفتید انگشتر دستش کردید و بدون اجازه ی من ما رو نامزد هم اعلام کردید..من این وسط چه نقشی داشتم؟..اسمم داماد بوده ولی چه دامادی که تو شب نامزدیش حضور نداشته؟..اصلا این نامزدی رسمیت نداشته..
--نمی خوام حرفی بشنوم..اون شب خودت نیومدی..مردم مسخره ی ما نیستند..بهنوش لیاقتت رو داره..از خانواده ی سرشناسیه..شما با هم نامزد هستید..-ولی من از این دختر خوشم نمیاد..هیچ وجه اشتراکی با هم نداریم..اقابزرگ با پوزخند نگاهش کرد وگفت :دنبال عشقی؟..پسر جون این حرفا همه ش کشکه..عشق و علاقه چیه؟..من میگم بهنوش برای تو مناسبه بگو چشم و دیگه هم حرفی نباشه..
اریا از جایش بلند شد..نگاه سخت و جدیش را در چشمان اقابزرگ دوخت..با لحن قاطع و محکمی گفت :تو سرنوشت من فقط یک زن وجود داره نه دوتا..--اره..فقط یک زن..اون هم بهنوشه..-نه..
انقدر بلند و صریح این کلمه را بیان کرد که اقا بزرگ را به شدت متعجب ساخت..اریا ادامه داد :بهنوش اون کسی نیست که توی زندگی و سرنوشت من نقش داره..
نگاه مشکوکی به او انداخت..لحنش.. مشکوک بودن نگاهش را تایید می کرد..--اریا چی می خوای بگی؟!..-من ..
-سلام..هر دو متعجب برگشتند..اقابزرگ با دیدن بهار نگاهش پر از تعجب شد..
رو به اریا با تحکم و صدای بلندی گفت :اریا..این دختر کیه؟!..
نگاه اریا به بهار بود..بهار سرش را پایین انداخت..دستانش را مشت کرده بود..از حالتش می شد فهمید که استرس دارد..اریا به طرفش رفت..جلوی دیدگان متعجب و پر از خشم اقابزرگ دست یخ زده ی بهار را گرفت..با صدای بلند رو به اقابزرگ گفت :این دختر..همسرمنه..بهار..
صدای فریاد اقابزرگ باعث شد بهار با وحشت دست اریا را فشار دهد..اریا زیر لب با لحن خونسردی گفت :بهار اروم باش..ضعف نشون نده..
ولی دست خودش نبود..صورت اقابزرگ سرخ شده بود..به عصایش تکیه داد و از جایش بلند شد..
صورت اقابزرگ از زور عصبانیت سرخ شده بود..دیگه نمی خواستم مخفی بشم..تا به کی؟..بالاخره باید با واقعیت ها رو به رو می شدم..جلوی اریا ایستاد..به عصاش تکیه داد..نگاه تیز و دقیقی به هر دوی ما انداخت..اریا هم با جسارت تو چشماش خیره شده بود..اقابزرگ زیرلب رو به اریا غرید :یک بار دیگه بگو.. چه غلطی کردی پسر؟..--بهار زنه منه..فریاد زد :خفه شو..بعد از اون هم سیلی محکمی تو صورت اریا زد..صورت اریا به طرف راست برگشت..جیغ خفیفی کشیدم و بازوش رو فشردم..اشک تو چشمام جمع شد..زیر لب صداش کردم :اریا..دستشو اورد بالا..سکوت کردم..صورتشو برگردوند..جای دست اقابزرگ روی صورتش مونده بود..عصبانی شده بودم..اخه این مرد به چه حقی به صورت اریا سیلی می زد؟!..چرا با نوه ش اینطور برخورد می کرد؟!..
مادرش به طرفمون اومد..کنارش ایستاد..نگاه نگرانش رو به اریا دوخت..به اقابزرگ نگاه کردم..نباید ضعف نشون بدم..من اینجام که دل سنگی این مرد رو نرم کنم..کاری کنم دلش به رحم بیاد..باید بتونم..
اریا رو به اقابزرگ گفت :اقابزرگ این یک حقیقته..من و بهار ازدواج کردیم..تنها زن توی زندگی من این دختره..
اقابزرگ با دست به در ویلا اشاره کرد و داد زد :از خونه ی من برو بیرون..دیگه نوه ای به اسم اریا ندارم..همه چیز تموم شد..خونسرد گفت :نه..من از این خونه نمیرم..هم مادرش و هم اقابزرگ هر دو متعجب نگاهش کردند..اریا ادامه داد :من و همسرم مدتی تو ساختمون اون طرف باغ زندگی می کنیم..یادتون که نرفته..3 دونگ این ویلا به نام عزیزجون بود اون هم به نام من زد..اون ساختمون برای منه و من و همسرم می خوایم فعلا اونجا زندگی کنیم..
دهان همه باز مونده بود..نمی دونستم اون ساختمونی که اریا ازش حرف می زد متعلق به خود اریاست..
از چشمان سرخ اقابزرگ خشم و عصبانیت شعله می کشید.. با حرص گفت :خیلی خب..برو تو ساختمون خودت زندگی کن..ولی نمی خوام طرف ویلای من پیداتون بشه..فراموش نکن که من دیگه نوه ای به اسم اریا ندارم..این رو هم بدون از اینجا موندن پشیمون میشید..شک نکن..عصازنان با قدم های کوتاه از پله ها بالا رفت..
مارش گفت :اریا این چه کاریه؟!..چرا می خوای اینجا زندگی کنی؟!..عقلت رو از دست دادی پسر؟!..--نه مادر عقلم سرجاشه..اقابزرگ باید بهار رو بپذیره..ما اینجا می مونیم تا زمانی که اقابزرگ خودش شخصا این رو اعلام کنه..حرف های امروزش رو جدی نمی گیرم..می دونم عصبانی شده..--ولی پسرم می دونی که اقابزرگ هیچ وقت از تصمیمش بر نمی گرده..--اره میدونم..ولی من هم تلاش خودمو می کنم..شما نگران نباشید مادر..خودم همه چیز رو درست می کنم..
مادرش نیم نگاهی به من انداخت و سرشو تکون داد..اه کشید وگفت :نمی دونم والا..خدا اخر و عاقبت این ماجرا و ختم بخیر کنه..من برم ببینم حالش بد نشده باشه..--باشه..من و بهار هم میریم تو ساختمون اونطرف باغ..مادرش لبخند کمرنگی زد و گفت :امان از دست تو..عین خیالت هم نیست نه؟!..تو هم یک دنده ولجبازی..
سرش را تکان داد و از پله ها بالا رفت..اریا با لبخند نگاهم کرد..دستمو گرفت..رفتیم بیرون..به سمت راست رفت..دستمو از تو دستش در اوردم..با تعجب نگاهم کرد..سرجام ایستادم..--چیزی شده؟!..-اریا..من نمی تونم با این مسئله کنار بیام..--کدوم مسئله؟!..-اینکه در مقابل اقابزرگ قد علم کنی..هرچی باشه اون بزرگتره..احترامش هم واجبه..من این کار رو درست نمی دونم..
اریا کمی سکوت کرد..--نه بهار..مطمئن باش من کار اشتباهی نمی کنم..درضمن من بهش توهین نکردم..فقط از حقم دفاع کردم..-ولی تو امروز به خاطرمن سیلی خوردی..به خاطر من این جنگ و دعوا به پا شد..کلافه شده بود..رو به روم ایستاد..--بهار قبلا هم بهت گفته بودم..اینکه مطمئن باش استقبال گرمی ازمون نمیشه..من اقابزرگ رو می شناسم..نگران چیزی نباش..-ولی اون گفت که تو دیگه نوه ش نیستی..اروم خندید و دستشو دور شونه م حلقه کرد..حرکت کرد..من هم باهاش همقدم شدم..--عزیزم اقابزرگ تو اوج عصبانیت یه حرفی می زنه بعد هم خیلی زود پشیمون میشه..درسته..شاید تو این یه مورد به این راحتی کوتاه نیاد..ولی اون هم ادمه..بالاخره یه کاریش می کنیم دیگه..اولین قدم رو برداشتیم..اینکه اینجا بمونیم..بقیه ش هم انشاالله درست میشه..
-واقعا این ساختمون ماله تو ِ ؟رو به روی ساختمون ایستادیم..طرح بیرونش جالب بود..به سبک خونه های شمالی ساخته شده بود..3 تا پله می خورد ..رفتیم بالا توی ایوون ایستادیم..به اطراف نگاه کردم..فوق العاده بود..
--عزیزجون قبل از مرگش 3 دونگ این باغ رو به نام من زد..اقابزرگ ملک و املاک زیاد داره..ولی من از این قسمت باغ خیلی خوشم میاد..برای همین گفتم که این ساختمون ماله منه..یه باغ دیگه هم هست که واقعا براش زحمت کشیدم..به قول نوید یه تیکه از بهشته..با دستای خودم ابادش کردم..حتما یه روز می برم نشونت میدم..به نام اقابزرگه..هر کار کردم ازش بخرم قبول نکرد..بهم گفت با بهنوش ازدواج کن بهت میدم ولی من زیر بار نرفتم..-با اینکه انقدر دوستش داری زیر بار نرفتی؟..تو چشمام زل زد و با لحن گیرایی گفت : انقدر که تو برام مهمی اون باغ اهمیت نداره..لبخند زدم وگفتم :پس الان هم باید بی خیالش بشی؟!..
نگاهم کرد..لبخند خاصی زد و اروم گفت :عمرا..من اون باغ رو به دست میارم..اونجا برام پر از خاطره ست..از دوران کودکی نوجوانی و جوانی..تصمیم دارم هر وقت ماله من شد برای زندگی بریم اونجا..فعلا اینجا هستیم تا پایان نقشه بعد هم میریم خونه ی من..اگر خدا خواست و اون باغ قسمتمون شد برای همیشه میریم اونجا..
با لبخند سرمو تکون دادم..دستشو گذاشت پشتم و گفت :خب خانمی بریم تو که کلی کارداریم..بعد هم برم چمدونامون رو از پشت ماشین بیارم..-باشه..
وارد خونه شدیم..داخلش هم بزرگ بود ولی معلوم بود خیلی وقته تمیز نشده..گرد و خاک روی کل اثاثیه نشسته بود..باید یه خونه تکونی حسابی می کردیم..
خونه تکونی تا شب طول کشید..اریا رفت از بیرون غذا گرفت ..مادرش برامون غذا اورد ولی اریا قبول نکرد..داشتم ظرف غذا رو از روی میز بر می داشتم ..در همون حال نگاهی به اطرافم انداختم..خونه از تمیزی برق می زد..عالی شده بود..اریا داشت با تلویزیون ور می رفت..همه ی شبکه ها برفک نشون می داد..
ظرفا رو گذاشتم تو اشپزخونه و برگشتم..روی مبل دونفره ای نشستم و نگاهش کردم..-اریا..هنوز با تلویزیون درگیر بود..--جانم..-همه ی این وسایل رو خودت خریدی؟!..تلویزیون رو خاموش کرد..از جاش بلند شد و به طرفم اومد..کنارم نشست..دستاشو دور شونه م حلقه کرد..--نصف بیشترش رو اره..هر دو سکوت کرده بودیم..سوالی که مدت ها ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود رو به زبون اوردم..-تو از کجا فهمیدی که اقابزرگ قاتله پدرمه؟!..سکوت کوتاهی کرد وگفت :از زبون خودش شنیدم..
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد :مستقیما بهم نگفت..توی اتاقش بود..لای در باز بود..داشتم از جلوی اتاقش رد می شدم که صداش رو شنیدم..از همونجا نگاهش کردم..قاب عکس داییم رو گرفته بود تو دستاش وباهاش حرف می زد..می گفت که انتقامش رو گرفته..می گفت سامان سالاری تقاص خون ریخته شده ی تو رو پس داد.. می دونستم سامان سالاری قبلا توی این خونه زندگی می کرده..حتی چهره ش رو یادمه..ولی نمی دونستم اون داییم رو کشته و اقابزرگ هم انتقام گرفته..بین حرفاش همه چیز رو فهمیدم..
-عکس العملت چی بود؟!..نفس عمیقی کشید و منو به خودش فشرد..--چکار می تونستم بکنم؟..من مرد قانونم..درسته..ولی نمی تونستم به دستای پدربزرگم دستبند بزنم و بندازمش تو زندان..هم مدرکی نداشتم و هم اینکه ابروی خانواده می رفت..اقابزرگ.. بزرگ خاندان کامرانیه..اگر به جرم قتل دستگیرش می کردم..نفسش رو داد بیرون و ادامه داد :نمی دونم بهار..توی اون لحظه مغزم کامل قفل کرده بود..گیج شده بودم..حرفای اقابزرگ برام بی معنا ومفهوم بود..ولی کم کم برام جا افتاد و پی به حقیقت ماجرا بردم..وقتی اسم پدرت رو گفتی برام اشنا بود..بعد که فکرکردم فهمیدم کی هستی..من پدرت رو به خاطر می اوردم..مرد خوبی بود..اون و دایی ماهان هیچ وقت از هم دور نمی شدند..رفتارش متین و اروم بود..اصلا باورم نمی شد چنین کاری ازش سر زده..موضوع پیچیده شده بود..ولی قضیه ی تو فرق می کرد..من ساکت ننشستم..در موردت تحقیق کردم..دیدم اونی که فکر می کردم نیستی..بعدش هم که با مادرت حرف زدم وبه یقین رسیدم..
سکوت کرد..داشتم به حرفاش فکر می کردم..من هم گیج شده بودم..با شنیدن صدای در هر دو نگاهمون به اون سمت چرخید..اریا از کنارم بلند شد و گفت :کیه؟!..-منم اریا..باز کن..
مادرش بود..در رو باز کرد..داخل نیومد..از همون جلوی در گفت :بیا اقابزرگ کارت داره..پدرت هم اومده..اریا چند لحظه سکوت کرد..نیم نگاهی به من انداخت..رو به مادرش گفت :باشه..بریم..
وقتی خواست درو ببنده با لبخند نگاهم کرد و سرشو تکون داد ..چند دقیقه نشستم دیدم برنگشت رفتم تو اشپزخونه تا ظرفا رو بشورم..همه ش به این موضوع فکر می کردم که اگر اقابزرگ از موضوع قتل پسرش ماهان خشمگینه منم هستم..خب پدر من هم کشته شده بود..به دست همین مرد..ولی من طلبی ازش نداشتم..پدر من به ناحق یک جوون رو کشته بود..نمک خورده بود و نمکدون شکسته بود..اقای کامرانی دستشو گرفته بود وکمکش کرده بود..ماهان براش عین برادر بود..ولی پدر من این خانواده رو نابود کرد..داغ یک جوون رو به دلشون گذاشت..پدرش هم داغ پدرم رو به دل ما گذاشت..این هم حق نبود..پس قانون برای چیه؟..به قول اریا موضوع پیچیده ست..نمی دونم باید شرمنده باشم یا از کسی متنفر بشم..
شیر اب رو بستم..داشتم دستامو با حوله خشک می کردم که یهو برقا قطع شد..سرجام میخکوب شدم..هنوز از شوک رفتن برق ها در نیومده بودم که با شنیدن صدای پنجره ی اشپزخونه که محکم خورد به دیوار جیغ کشیدم..
تاریک بود..نمی تونستم دراشپزخونه رو پیدا کنم..دستمو به دیوار گرفتم..قلبم تند تند می زد..وحشت کرده بودم..اشک صورتمو خیس کرده بود..باد بدی می وزید..پنجره باز وبسته می شد..بالاخره در رو پیدا کردم..اومدم بیرون..با تعجب دیدم از بیرون نور می زنه تو خونه..مگه برقا قطع نشده؟!..فضا هنوز تاریک وترسناک بود..با پاهای لرزون رفتم کنار پنجره از پشتش داشتم بیرون رو نگاه می کردم..اره ..تو ویلای اقابزرگ برق بود..یک دفعه سایه ی یک مرد افتاد روی زمین..درست زیر پنجره ..همچین جیغ کشیدم و رفتم عقب که از بلندی صدام وحشتم چندبرابر شد..نفس نفس می زدم..سایه روی پنجره افتاد..عقب عقب رفتم..پشتم محکم خورد به میز..درد بدی توی کمرم پیچید..از زور درد و وحشت بلند بلند گریه می کردم..
جیغ زدم :اریــا..اریا..
به تاریکی عادت کرده بودم..برای همین اریا رو خیلی خوب می دیدم..
نگاهش برق خاصی داشت..مخصوصا توی اون فضای نیمه تاریک به خوبی این برق نگاه دیده می شد..
شوق داشتم..شوق نیاز..شوق یکی شدن با اریا..شوهرم..عشقم..
ضربان قلبش رو حس می کردم..اونم هیجان داشت..داغ بودیم..پر از خواهش..پر از التماس..برای یکی شدن..برای با هم بودن..و..
اون شب بودم..با اریا موندم..با اریا کامل شدم..
تو اغوش پر از حرارتش.. زیر بارون بوسه هاش..زیر نگاه سوزانش..
با دنیای دخترانم وداع کردم..
با صدای گریه ی من اریا چشماشو باز کرد..کنارم خوابیده بود..نیمخیز شد..
با نگرانی گفت :بهارم..چی شده؟!..
مثل مار به خودم می پیچیدم..
-درد دارم اریا..دارم میمیرم..کمرم داره منفجر میشه..
هراسون از جاش بلند شد..دیدم که داره تندتند لباساشو می پوشه..بعد هم رفت از تو کمد یه مانتو وشلوار وشال دراورد و انداخت رو تخت..همونطور که دکمه های پیراهنش رو می بست گفت :الان می برمت بیمارستان عزیزم..تحمل کن..
نمی تونستم..حس می کردم تموم اجزای بدنم دارن از هم جدا میشن..درد شدیدی زیر دل و کمرم می پیچید..
کمک کرد لباسامو بپوشم..چشمای اشکیم رو بوسید..رو دست بلندم کرد..از خونه رفتیم بیرون..سوز بدی می اومد..حالم اصلا خوب نبود..فقط گریه می کردم..
اریا منو خوابوند صندلی عقب ماشین و نشست پشت فرمون و حرکت کرد..با سرعت رانندگی می کرد..نمی دونم چقدر طول کشید تا رسیدیم بیمارستان..
دوباره بغلم کرد..رفتیم داخل..
رو به یکی از پرستارا با صدای بلند گفت :کمک کنید..خانمم حالش خوب نیست..
2 تا از پرستارا با ویلچر اومدن جلو..اریا منو نشوند رو ویلچر و رفتیم تو یکی از بخش ها..
چشمام سیاهی می رفت..هر دقیقه دردم شدیدتر می شد..
بستری شدم..اریا بیرون بود..خانم دکتر اومد بالای سرم..همراهش یکی از پرستارا هم بود..
به پیشونیم دست کشید و گفت :دخترم دقیقا کجات درد می کنه؟..به شوهرت که میگم مشکل خانمتون چیه..میگه کمرش درد می کنه..
با ناله گفتم :خانم دکتر دارم میمیرم..کمرم و زیر دلم خیلی درد می کنه..
سرشو تکون داد و گفت :دورهَ ت شروع شده؟...
منظورشو فهمیدم..سرمو تکون دادم..
--پس چی؟!..
توی اون هاگیر واگیر شرمم می شد بهش بگم موضوع چیه..
با درد گفتم :من..وشوهرم..امشب..
دیگه چیزی نگفتم..خدا کنه خودش فهمیده باشه..اتفاقا فهمید تا تهشم خوند..
لبخند خاصی زد و گفت :اهان..اولین شب رابطه تون بوده درسته؟..تازه ازدواج کردین؟..
سرموبه نشونه ی مثبت تکون دادم..
--خب این حالت ها در بعضی نوعروس ها طبیعیه..نگران نباش دخترم..چیز مهمی نیست..
معاینه م کرد و بعد از اون رو به پرستار چند تا سفارش کرد.. اونم تندتند یادداشت می کرد..از اتاق رفت بیرون..
سوزش سوزن سرم رو توی دستم حس کردم..ولی دردم شدتش بیشتر بود..یه امپول توی سرم تزریق کرد و بعد هم از اتاق بیرون رفت ..
10 دقیقه ای گذشته بود..احساس می کردم دردم کم شده..
در باز شد..اریا اومد تو..نگاهش مملو از نگرانی بود..صندلی رو گذاشت کنار تختم و روش نشست..دستای سردمو گرفت تو دستاش..مثل همیشه گرم بود..
با صدای گرم وگیراش گفت :خوبی خانمم؟..بهتری؟..
سرمو تکون دادم و با لبخند بی جونی گفتم :بهترم..دیگه درد ندارم..
لبخند زد وگفت :خداروشکر..شرمنده م..همه ش تقصیره منه..
-نه اریا..خانم دکتر گفت این حالت ها طبیعیه..تقصیر تو نبوده..
اروم خندید و گفت :از یه طرف پیش خودم میگم تقصیره منه عزیزدلم داره درد می کشه..از اونطرف هم میگم خب اخرش باید این اتفاق میافتاد..نمی دونستیم بعدش چی میشه..
با خوشرویی گفتم :با تو درد کشیدن هم برام لذتبخشه اریا..
چند لحظه نگام کرد..اروم از روی صندلی بلند شد..روی صورتم خم شد..پیشونیم رو بوسید..
زیر لب زمزمه کرد :فدای تو بشم که انقدر ماهی..امیدوارم لیاقت این همه خوبیه تو رو داشته باشم..
-اون لیاقت رو من باید داشته باشم که تو رو دارم..
گونه م رو نوازش کرد وگفت :نگو اینو گلم..تو فرشته ای..
نرم گونه م رو بوسید..لبخند زدم..یاد حرف امشبش افتادم..
-اریا..
--جانم..
--واقعا اون کسی که منو ازدریا نجات داد تو بودی؟!..
اروم خندید و روی صندلی نشست..
--اره..
-پس چرا زودتر نگفتی؟!..
--موقعیتش نبود..خودت که می دونی هر وقت حرف از گذشته کشیده می شد وسط یه اتفاقی می افتاد و همه چیزو خراب می کرد..ولی دیشب بهترین فرصت بود که برات همه چیزو بگم..از خودم و احساسم..از حس دوست داشتنم..
محو کلامش شده بودم..اون حرف می زد ومن لذت می بردم..
-اریا..
-جونه دلم..
-اون کی بوده که با حرفاش باعث شد انقدر عصبانی بشی؟!..خودت امشب گفتی..
اروم اروم لبخند از روی لباش محو شد..اخماشو کشید تو هم..تعجب کرده بودم..
نفس عمیق کشید و از جاش بلند شد..کنار پنجره ایستاد..با کلافگی توی موهاش دست کشید..
-امروز ستاد خیلی شلوغ بود..حسابی خسته شده بودم..لحظه شماری می کردم زودتر کارم تموم بشه برگردم خونه پیشت..
مثل همیشه سوار ماشینم شدم و اومدم سمت خونه..از دور دیدم یه دختر جلوی در ویلا ایستاده..تعجب کردم.. همه ش اطرافشو می پایید..
ماشین رو جلوی خونه نگه داشتم..با تعجب دیدم بهنوشه..از ماشین پیاده شدم..با لبخند به طرفم اومد..اخمامو کشیدم تو هم..نمی دونستم واسه چی اینورا پیداش شده..
قبل از اینکه حرفی بزنه بهش توپیدم :تو اینجا چکار می کنی؟!..
به روی خودش نیاورد..
--اومدم تورو ببینم..
- چی می خوای؟!..
--هیچی نمی خوام..فقط می خوام به حرفام گوش کنی..
-زود بگو و برو..نمی خوام بیخودی اینجا وقتم رو تلف کنم..
--حالا دیگه حرف زدن با من وقت تلف کردنه؟..
-اگر حرفی برای گفتن نداری برو ..
--دارم..
-پس بگو..
--اینجا؟!..
محکم گفتم :همینجا..
--اخه جلوی همسایه ها خوب نیست..
نگاهی به اطرافم انداختم..در ماشین رو بستم و قفلش رو زدم..
رفتم پشت در تو باغ ایستادم اون هم دنبالم اومد..
-بگو.. بعد هم برو رد کارت..
سکوت کوتاهی کرد وگفت :اریا چرا نمی خوای من رو قبول کنی؟..من تو رو..
-خفه شو بهنوش..من زن دارم..متاهلم..تعهد حالیمه..اگر می خوای این حرفا رو تحویلم بدی من هم نمی ایستم و گوش کنم..برو رد کارت..
به گریه افتاد..
--اریا من دوستت دارم..چرا نمی خوای بفهمی؟..می دونم متاهلی..ولی ..منو هم یه گوشه از این زندگیت جا بده..
با حیرت نگاش کردم..
-چی می خوای بگی؟!..
-- بذار باهات باشم..قول میدم که..
قبل از اینکه حرفشو کامل کنه سرش داد زدم :ساکت شو..هیچ می فهمی چی داری میگی؟!..
--اره می فهمم..من اینجام که اینا رو بهت بگم..اون روز که از اینجا رفتیم با خودم عهد کردم دورتو خط بکشم ولی نتونستم..به خودم گفتم شانسمو امتحان می کنم میرم بهش میگم دوستش دارم..اگر قبولم کرد که از خدامه ولی اگر قبول نکرد دیگه هیچ وقت ازدواج نمی کنم..
-پس برو به فکر یه دبه ترشی باش..چون من هیچ وقت همچین غلطی رو نمی کنم..من به زنم..به عشقم متعهدم..دوستش دارم و اهل ازدواج مجدد هم نیستم..اینو تو گوشات فرو کن..
اتیش گرفت..داد زد :هه..جناب سرگرد اریا رادمنش..انقدر سنگ خانمت رو به سینه نزن..می دونم دوستش داری..ولی امیدوارم اونم لیاقت علاقه ی تو رو داشته باشه..
مشکوک نگاش کردم و گفتم :منظورت چیه؟!..
پوزخند زد و با چشم به اون طرف باغ اشاره کرد..
--دیدم که پسرخاله جانت رفت تو باغ..خبر نداشت اقابزرگ مارو از باغ بیرون کرده..فکر کرد اومدم دیدنش..برای همین تا توی باغ باهاش اومدم..دیدم طرف خونه ی اقابزرگ نرفت..یک راست رفت طرف خونه ی شما..
-خب که چی؟..نوید هر وقت که دوست داشته باشه می تونه بیاد خونه ی من..حتما باهام کار داشته..
-- می دونست الان خونه نیستی پس چرا پاشده اومده اینجا؟..حتما یه قصد و قرضی داشته..
با خشم سرش داد زدم :حرفتو صاف و پوست کنده بزن..نپیچون..
--نمی پیچونم..خب به هر حال..بهار خانمت خوشگله..تو دل برو و ..خب دیگه..نوید هم مرده ..مطمئنا نمی تونه جلوی خودشو بگیره..
-ببند دهنتو..نوید مثل برادره منه..من به بهارم اعتماد کامل دارم..
--هه..برادر؟..مطمئنی که اونم زنت رو به چشم زن برادرش می بینه؟..چند بار که اومدم اینجا تا با اقابزرگ حرف بزنم دیدم که تو باغ دارن با هم حرف می زنند..انگار زیاد با همدیگه صمیمی هستن..
با این حرفاش اتیش گرفته بودم ولی سعی کردم به روی خودم نیارم..
-اقابزرگ تورو انداخته بیرون..باز میای اینجا چه غلطی بکنی؟..
--نترس جناب سرگرد..دیگه نمیام..البته اگر..
انگشتمو به نشونه ی تهدید گرفتم جلوش وگفتم :ببین بهنوش..بهتره پاتو از گلیمت درازتر نکنی..قضیه ی من و تو تموم شده..من متاهلم و متعهد..دیگه نمی خوام این دور و برا ببینمت..شیرفهم شد؟..
پوزخند زد و با نفرت نگام کرد..
--اره..خیلی خوب هم شیرفهم شدم..نترس..تازه می فهمم که لیاقتم رو نداشتی..واز این بابت هم خوشحالم..برو بچسب به زندگیت باد نبرش..خوش باشی جناب سرگرد..
بعد هم از باغ زد بیرون..چند لحظه فقط سرجام وایساده بودم و به در نگاه می کردم..تو موهام دست کشیدم..
از حرفاش کلافه شده بودم..من به تو اعتماد داشتم..به نوید هم همین طور..اگر همه ی عالم هم حرفای بهنوش رو تحویلم می دادن بازم من می گفتم بهاره من پاکه..این حرفا همه ش پوچ و بی اساسه..
نفسش رو داد بیرون..برگشت و روی صندلی کنارم نشست..
دستمو گرفت تو دستاش وهمونطور که با انگشتام بازی می کرد گفت :اومدم پشت در..کلیدمو در اوردم که در رو باز کنم ولی دستم رو قفل خشک شد..
صدای قهقهه و خنده ی تو و نوید رو شنیدم..قلبم لرزید..حس کرد برای چند لحظه روح از تنم خارج شد و دوباره با سرعت برگشت به جسمم..
باورش برام سخت بود..نوید..برادرم..با تو..کسی که تا سر حد مرگ عاشقش بودم..همه ی هستیم ..الان..اصلا نمی تونستم بهش فکر کنم..
یک دفعه صدای بهنوش پیچید تو سرم ..تنم یخ بست..(دیدم که پسرخاله جانت رفت تو باغ..خبر نداشت اقابزرگ مارو از باغ بیرون کرده..فکر کرد اومدم دیدنش..برای همین تا توی باغ باهاش اومدم..دیدم طرف خونه ی اقابزرگ نرفت..یک راست رفت طرف خونه ی شما..می دونست الان خونه نیستی پس چرا پاشده اومده اینجا؟..حتما یه قصد و قرضی داشته..خب به هر حال..بهار خانمت خوشگله..تو دل برو و ..خب دیگه..نوید هم مرده ..مطمئنا نمی تونه جلوی خودشو بگیره..مطمئنی که اونم زنت رو به چشم زن برادرش می بینه؟..چند بار که اومدم اینجا تا با اقابزرگ حرف بزنم دیدم که تو باغ دارن با هم حرف می زنند..انگار زیاد با همدیگه صمیمی هستن..)
حرفای مزاحم..توی سرم تکرار می شد..داشت عذابم می داد..نمی خواستم باور کنم ولی صدای خنده ی نوید و تو..ارامشم رو ازم گرفت..
درو باز کردم..با چیزی که دیدم مردم و زنده شدم..تو خم شده بودی سمت نوید و اونم داشت می خندید..فکرای خوبی تو ذهنم نیومد..
خشک شده بودم..دستم رو دستگیره ی در مونده بود..باورم نمی شد..انگار همه ی باورهام..اعتمادم..همه و همه پوچ شدن و رفتن هوا..
انقدر عصبانی بودم که دوست داشتم گردن نوید رو بشکنم..ولی هنوز اونو برادر خودم می دونستم..تو هم عشقم بودی..واسه ی همین قبل از اینکه کار دست شما دوتا و خودم بدم رفتم تو اتاق..برای اینکه یه وقت بلایی سر نوید نیارم گفتم نیاد تو..
ولی تو اومدی..اومدی و با نگاهت..با چشمای پر از اشکت خنجر زدی به قلبم..نگاهت همون صداقتی رو داشت که وقتی داشتم ازت بازجویی می کردم تو چشمات دیده بودم..لحنت همون مظلومیتی رو داشت که اون موقع بهم می گفتی من بی گناهم..
انگار اون زمان..اون صحنه ها..اون روزها برام داشت تکرار می شد..شده بودی همون بهار که برای اثبات بی گناهیش صادقانه می گفت من بی گناهم..منم شده بودم همون اریایی که می گفتم اعتراف کن که گناه کاری..
نگاهت سرگردونم کرد..نمی دونستم چی درسته چی غلط..زدم از اتاق بیرون..حرکاتم دست خودم نبود..داشتم خفه می شدم..هوا برای نفس کشیدن کافی نبود..
پیراهنم رو در اوردم..افتادم رو کاناپه..سرم داشت منفجر می شد..صدای هق هق تورو می شنیدم واحساس می کردم قلبم از کار افتاده..داشتم می مردم..
برای 1 لحظه به نداشتنت فکر کردم..دیدم دوام نمیارم..نه..من بدون بهارم نمی تونستم طاقت بیارم..
پشیمون بودم..نوید برادرم بود..بهم گفت کاری نکرده..اون لکه..اون دستمال توی دستت نشون می داد که دارید راست می گین ولی منه احمق باورتون نکردم..غیرتم بر اعتمادم غلبه کرده بود..هم غیرت و هم شک ..هر دو منو تا سرحد مرگ بردن..
اومدی و با التماس به خاک مادرت قسم خوردی..دیگه شک نداشتم که داری راست میگی..بدون قسم هم باورت کرده بودم..زود تصمیم گرفتم..تو عصبانیت نتونستم جلوی خودمو بگیرم..
بغضم گرفت..اشک تو چشمام جمع شد..من بهارم رو اذیت کرده بودم..عزیزدلمو..کسی که براش میمردم..ازت خواستم منو ببخشی..
انقدر قلب کوچولت مهربون و پاک بود که سریع بخشیدی..
فراموش کردی که بهت اعتماد نکردم..از یاد بردی که اریا چطور باهات برخورد کرد..
تو چشمای هردوی ما اشک جمع شده بود..چونه ش می لرزید..از جا بلند شد..
نرم لبامو بوسید و گفت :نوکرتم..تا اخر عمرم خداروشکرگذارم که تورو به من داد..اینکه عاشقتم..اینکه دارمت..اینکه همسرمی..اینها منو به اوج می رسونه..
سرمو به سینه ش تکیه دادم .. نوازشم کرد..
چون سرم تو دستم بود..نمی تونستم بغلش کنم..
زمزمه وار گفت :عاشقتم..تا لحظه ی مرگم ..تا وقتی که این قلب تو سینه م می تپه ..عشقت از قلبم بیرون نمیره..
-منم همینطور اریا..خیلی دوستت دارم..
سرمو بوسید..دیگه درد نداشتم..یا اگر هم داشتم تو اغوش اریا دردی رو حس نمی کردم..
فقط با اون.. و در کنار اون ..احساس خوشبختی می کردم..لحظه ای دور از اریا برام مرگ بود..
--بهار..من و تو همدیگرو داریم..خوشبختیم..فقط یک چیز این وسط می مونه..
با تعجب گفتم :چی؟!..
تو چشمام نگاه کرد و خندید :اینکه باید به فکر کلید قلب اقابزرگ باشیم..
خندیدم وگفتم :اتفاقا نوید هم امشب همینو می گفت..
--چی می گفت؟!..
-می گفت اگر می خوای به قلب اقابزرگ راه پیدا کنی اول باید سرخط رو بگیری وبری..توی مسیر کلید رو پیدا کنی و تهش هم برسی به قلب اقابزرگ..
اریا با تعجب ابروشو انداخت بالا و گفت :پسره ی فرصت طلب..
با تعجب گفتم :چی؟!..
در همون حال خندید وگفت :اینو من بهش گفته بودم..اینکه بهار باید اینجوری اقابزرگ رو راضی کنه..می بینی؟..اومده دقیق حرف من رو به تو تحویل داده اونم به اسم خودش..
خنده م گرفت..نوید واقعا پسر شیطونی بود..
--باید فردا برم ازش معذرت بخوام..رفتار خوبی باهاش نداشتم..
با لبخند سرمو تکون دادم..
اون شب بعد از تموم شدن سرم و سفارشات دکتر برگشتیم خونه..
تا صبح تو اغوشش با ارامش خوابیدم..
نفس عمیقی کشید و در اتاق را باز کرد..نوید پشت میزش نشسته بود..با شنیدن صدای در سرش را بلند کرد..با دیدن اریا بهت زده از جایش بلند شد..
اما اریا نگاهش سرد و جدی بود..به طرف نوید رفت..با خشم نگاهش کرد..نوید اب دهانش را قورت داد..مسیر نگاهش تنها به سمت اریا بود..
اریا میز را دور زد و درست رو به روی نوید ایستاد..کمی نگاهش کرد..دستش را بالا اورد که نوید هم همزمان چشمانش را بست..
اریا لبخند زد و را در اغوش کشید..نوید فورا چشمانش را باز کرد..حیرت کرده بود..
قبل از انکه چیزی بگوید اریا گفت :نوکرتم داداش..
نوید خودش را از اغوش اریا جدا کرد..نگاه هر دو در چشمان یکدیگر بود..
نوید لبخند بزرگی زد و گفت :چاکرتم به مولا..شرمنده م ..
--نه نوید..تو و بهار تقصیری نداشتید..مقصر بهنوش بود..
نوید متعجب گفت :بهنوش؟!..چرا اون؟!..
اریا سرش را تکان داد و روی صندلی نشست..
--اون روز که از سرکار برگشتم جلوی خونه دیدمش..یه مشت حرف بی ربط تحویلم داد..به یک کدومش هم توجه نکردم..ولی وقتی اومدم تو وشماها رو توی اون وضعیت دیدم..
نوید میان حرفش پرید و گفت :اهـــان..دیگه نمی خواد ادامه بدی..تا تهشو خوندم..تحت تاثیر قرار گرفتی و زدی به سیم اخر.. اره؟..
اریا لبخند محوی زد و سرش را تکان داد..
نوید روی صندلیش نشست..
--درکت می کنم..شاید اگر منم جای تو بودم همین برخورد رو می کردم..حتی صدبرابر بدترش ..بازم مردونگی کردی نزدی تو صورتم و رفتی تو اتاق..
اریا سکوت کرده بود..
نوید اروم خندید وگفت :حالا بی خیال این حرفا..بگو ببینم دیروز چرا نیومدی ستاد؟!..
اریا مکث کوتاهی کرد وگفت :حال بهار خوب نبود..موندم پیشش..
نوید ابرویش را بالا انداخت و با تعجب گفت :زدیش؟!..
اریا چند لحظه گنگ نگاهش کرد..تازه پی به معنای حرفش برد..
خندید و گفت :نه بابا..مگه من دلم میاد بهار رو کتک بزنم؟..گفتم که حالش خوب نبود..همین..
نوید چیزی نگفت و تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد..
-از کیارش چه خبر؟..حکم اجرا شد؟..
--اره..همون روز حکم اعدامش اجرا شد..اون و پدرش رو با هم اعدام کردن..
اریا اه عمیقی کشید و گفت :حیف..واقعا حیف از جوونیش که اینطور تباه شد..تاوان پس داد نوید..هر وقت یادشون میافتم.. یاد حمیدی و احمدی وسعادت..3 تا از بچه های گروهمون میافتم که چطور غرق در خون جون داده بودن..میگم گناهشون چی بود که سرنوشتشون اینطور شد؟..واقعا چرا باید کیارش باهاشون اینکارو می کرد؟..نوید همه ی این بلاها یه تاوانی هم داره..کیارش و پدرش هر دو پس دادن..بدجور هم پس دادن..
--درسته..منم هنوز اون اتفاق رو فراموش نکردم..
*******
امروز حالم بهتر بود..کمی اش درست کرده بودم..واقعا خوش مزه شده بود..
کنارش خورشت فسنجون هم درست کردم..به اریا گفتم نوید رو شام دعوت کنه خونمون.بیچاره اون شب که قسمت نشد از فسنجون بخوره..لااقل امشب تلافیش در بشه..
با سلیقه اش رو ریختم تو کاسه ی بلور و روش رو با نعنا داغ و سیرداغ و کشک تزیین کردم..یه پر نعنای تازه هم گذاشتم وسطش..
یه دیس پلو و یه بشقاب خورشت فسنجون ریختم تو بشقاب ..همه رو گذاشتم تو سینی و از خونه رفتم بیرون..می خواستم برای اقابزرگ ببرم..
بوی سیرداغ و نعنا داغ کل باغ رو برداشته بود..
سینی رو گذاشتم جلوی در ویلا..چندتا تقه به در زدم..دویدم و پشت دیوار مخفی شدم..سرک می کشیدم ببینم در باز میشه یا نه..
خدمتکار اومد بیرون..سینی رو دید..برش داشت..به اطرافش نگاه کرد..رفت تو و درو بست..نفس حبس شدم رو دادم بیرون و لبخند زدم..
قدم اول..جلب توجه..